-
حرفهای قشنگ
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1388 21:55
اگر میخواهید چیزی را بدست آورید ابتدا آن را ببخشید این درک ظریفی از قانون هستی است: نرمی بر سختی غلبه میکند و آرام بر سریع پیروز میگردد زندگی گریه ی مختصریست...مثل یک فنجان چای...و کنارش عشق است...مثل یک حبه قند...زندگی را با عشق نوش جان بایدکرد هرکه بد ما به خلق گوید ما سینه او نمی خراشیم،ما خوبی او به خلق گوییم تا...
-
هیچ جا مثل خونه خود آدم نمیشه
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1388 21:34
با سلام سال نو مبارک این چند وقته که رفته بودم بازم فهمیدم که اینجا یه چیز دیگه هست و بقیه جاها همه به فکر خودشون هستن و هیچ جا مثل اینجا نمی شه دلم واستون خیلی تنگ شده بود امیدوارم که دوباره بتونم بازم کنار شما دوستان خوبم روزای خوبی داشته باشم بازم اومدم
-
شرمنده ام
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1387 12:32
با سلام خدمت دوستای عزیزم تورو خدا منو ببخشید یه چند وقته که بدجوری گرفتار کارام هستم الان واسه اولین باره بعد از پست قبلی میام نت کلا این چند وقت خیلی بد خوب و سخت بود امیدوارم که منو ببخشید دوستدار همه دوستان خوبم
-
خدایا....
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 16:48
امروز صبح که داشتم میومدم سر کار تو مترو یهو یه فکری ذهنمو مشغول کرد اینهمه آدم این همه فکر این همه کار خدا چطور به همه اینها میرسه با خودم گفتم که الان همه این آدمها دارن به یه چیزایی فکر می کنن خیلی دلم می خواست بدونم که بقیه دارن به چی فکر می کنن وقتی به صورت و چشماشون نگاه کردم با اینکه هنوز اول صبح بود ولی خستگی...
-
سلام
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 16:47
سلام به همه دوستان عزیزم ببخشید که دیر اومدم نتونستم آپ کنم واقعا که خیلی خوشحالم که دوباره تونستم دوستای خوبی مثل شماها رو پیدا کنم آخه دوست خوب کم پیدا میشه ولی هست این چند روز یه کار سنگینی داشتم که نمی تونستم بیام بازم منو ببخشید این چند روز اینقدر کار داشتم که اصلا وقت هیچ کار دیگه ای رو نداشتم ولی اخرش چی چهارتا...
-
شب یلدا ....
شنبه 30 آذرماه سال 1387 16:46
امروز شب یلداست یه شب یلدای دیگه مثل بقیه روزا و شب ها که همه پشت هم میان و می رن و ما فقط از اونا یه آه بزرگ واسه خودمون می زاریم آهی که سالیان سال بعد ممکنه که بکشیم آهی از ته دل آهی از اعماق وجود آهی از سر گذشت زمان و عمر. عمری که ما بخاطرش اینهمه زحمت می کشیم اینهمه گناه می کنیم ولی تو یه چشم به هم زدن میره و هیچ...
-
خسته شدم.....
سهشنبه 26 آذرماه سال 1387 13:28
دیشب ساعت 8 بود که داشتم از سرکار برمی گشتم خونه خیلی خسته بودم پاهام داشت می شکست اینقدر راه رفتم دلم می خواست که زود تر برسم خونه حالم داشت از این مسیر که همش تکراری و خسته کنندست بهم می خورد بازم قیافه های مردمی که به عنوان نردبان ترقی بهت نگاه می کنن مردمی که حالم ازشون بهم می خوره (البته بعضی هاشون)چقدر چندش آورن...
-
بچه
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1387 15:55
امروز داشتم با خودم فکر می کردم کاش که هیچ کس بزرک نمی شد که می شد که تو همون دوران کودکی می موندیم کاش اصلا بزرگ نمی شدیم کاش تو همون حس بچگی می موندیم کاش اینقدر دروغگو نبودیم یه مثلی هست که می گه هر چی بزرگتر می شه عاقلتر میشه الان دیگه باید عوضش کرد و گفت که هر چی بزرگتر می شه حقه باز تر می شه دروغگو تر می شه...
-
ای کاش
چهارشنبه 20 آذرماه سال 1387 14:42
امروزم مثل روزای قبل خسته کننده و کسل آور کی میشه این روزا هم تموم بشه می دونم که یه روز باید حسرت این روزها رو بخورم ولی اینجوریش رو هم دوست ندارم کاش می شد یه کاری کرد تا از این پیله ای که دور خودمون پیچیدیم در بیاییم تا واقعا حس کنیم که چرا زنده ایم چرا داریم زندگی می کنیم چرا این همه غصه چرا این همه گرفتاری روزها...
-
بداخلاق
دوشنبه 18 آذرماه سال 1387 14:44
امروز دلم خیلی گرفته از همه چیز حتی چیزایی که خیلی دوسشون دارم خیلی اعصابم خورده از دست همه از دست همه کسایی که حق خودشونو با نا حقی می گیرن و همیشه دم از عدالت می زنن عدالتی که فقط اسمشو بلدن چقدر زیاد شدن آدمایی که این جوری هستن و ما هر روز هزاران هزار از اونها رو می بینیم و از کنارشون می گذریم شاید هم خودما هم یکی...
-
بدون عنوان ....
یکشنبه 17 آذرماه سال 1387 17:23
الان چند وقتیه که دارم به این موضوع فکر می کنم که واقعا ما از انسانیت چی نسیبمون شده هر چی نگاه می کنیم می بینم که خیلی از مردم که من می بینم فقط یه موجود هستن نه یه انسان که فرقش با بقیه موجودات در درک و شعور و قدرت فکرشه چند روز پییش که داشتم میومدم خونه نزدیکای برج آفتاب بود که دو دسته پسر دنبال چند تا دختر بودن...
-
یه اتفاق
یکشنبه 17 آذرماه سال 1387 13:47
امروز که تو خیابون داشتم راه می رفتم یه دفعه نگاهم به یه مادر و بچه ای افتاد که مادره داشت بچه رو دعوا می کرد و بچه هم داشت گریه می کرد وقتی تو صورت بچه نگاه کردم دیدم تمام مولوکول های صورتش دارن گریه می کنن اونم به خاطر یه اسباب بازی ... خیلی دلم واسش سوخت وقتی مادره که از این کار بچش تو اون شلوغی حسابی عصبی شده بود...
-
امروز خوب
شنبه 16 آذرماه سال 1387 21:45
امروز یه روز خوب واسم بود چون بعد از مدتها اومدم نت ولی این دفعه خیلی فرق داره این دفعه دیگه واسه کسی یا سایتی نوینویسم که فقط واسه جمع کردن آدم تو سایتش به نوشته هات احتیاج داره و اصلا به روح نوشته هات اعتنا نمی کنه و از اون فقط به چشم یه ابزار نگاه می کنه اینجا واسه خودم می نویسم واسه خود خودم واسه دل خودم واسه...
-
تکرار
شنبه 16 آذرماه سال 1387 15:38
امروز که صبح بیدار شدم مثل همیشه واسم تکراری بود شستن صورت لباس پوشیدن حرکت به سمت مترو که اونم واسه خودش پروژه ایه. مردمی که واسه سوار شدن حاضرن جلویشونو بندازن پایین ولی خودشون برن واقعا که ..... هستن این چند نقطه یعنی هیچ جمله ای نمیتونه در وصفشون بیاد . روزای تکراری فقط مسواک زدن می تونه فرقه این روزا باشه که یه...
-
روز آغاز
شنبه 16 آذرماه سال 1387 15:05
سلام به همه دوستان سلام به همه کسایی که همیشه حرفاشونو باید با سکوت فقط به دل خودشون بگن امروز بعد از مدتها اومدم نت ایندفه نه با یه سایت بلکه با یه بلاگ ساده ایندفه می خوام فقط حرفامو حتی شده با سکوت ولی بنویسم تا شاید بتونم ایندفه چشام هم رنگ فریاد سکوت دلمو ببینه امیدوارم که حرفام باعث بی حوصلگی دوستان نشه