الان چند وقتیه که دارم به این موضوع فکر می کنم که واقعا ما از انسانیت چی نسیبمون شده هر چی نگاه می کنیم می بینم که خیلی از مردم که من می بینم فقط یه موجود هستن نه یه انسان که فرقش با بقیه موجودات در درک و شعور و قدرت فکرشه
چند روز پییش که داشتم میومدم خونه نزدیکای برج آفتاب بود که دو دسته پسر دنبال چند تا دختر بودن بماند که دخترا چقدر ناز می کردن بین پسرا دعوا شد یه دعوایی شد که نگو واقعا تو اون لحظه از پسر بودن شرمم شد که منم یه پسرم دلم می خواست همشونو آویزون کنم اینو نگفتم واسه اینکه اینچیزارو بخوام از خودم دور بدونم نفس عملو می گم واسه چه چیزایی ما می خواییم همدیگرو بزنیم بکشیم له کنیم شخصیت همو آبروی همو بخاطر یه دختر بخاطر یه پسر آیا اینا واقعا انسانیت آدمو به حد کمال می رسونه آخه چرا یه دختر باید یه جوری به یه پسر دل ببنده که وقتی اون از زندگیش بره بیرون دختره باید دست به خودکشی و قرص و اینچیزا بزنه یه خورده که فکر می کنم با خودم می گم کاش یه صدا بودم که همیشه ماندگار بودم کسی منو نمی دید ولی من بودم مثل قبل استوار و باقی کاش فریا د یه سکوت زیبا بودم تا همیشه همه تو حسرت شنیدنم بودن
وبلاگ خیلی خوبی داری در صورت تمایل به تبادل لینک منو مطلع کن مرسی