خسته شدم.....

دیشب ساعت 8 بود که داشتم از سرکار برمی گشتم خونه خیلی خسته بودم پاهام داشت می شکست اینقدر راه رفتم دلم می خواست که زود تر برسم خونه حالم داشت از این مسیر که همش تکراری و خسته کنندست بهم می خورد بازم قیافه های مردمی که به عنوان نردبان ترقی بهت نگاه می کنن مردمی که حالم ازشون بهم می خوره (البته بعضی هاشون)چقدر چندش آورن آدمایی که فخر می فروشن و یادشون رفته که چی هستن و چی خواهند شد مر دمی که دیگه از خدا نمی ترسن مردمی که از گناه لذت می برند مردمی که ناموس بقیه رو ناموس خودشون نمی بینن مردمی که چششون به زنها خشک می شه و با چشمشون دارن می خورن اونارو .

زنهایی که دائم در حال عشوه اومدن برای مردها هستند و خودشونو می کشن که یه نگاه بشه بهشون خسته شدم اینقدر به این جور چیزا فکر کردم بابا گور بابای بقیه(بازم بلا نسبت خیلی ها)اهههههه دیگه حال داره از این زندگی آشغالی بهم می خوره کاش یکی بود که می تونستم باهاش حرف بزنم کاش یکی می تونست راهنماییم کنه ای کاش اصلا اینجوری نبود خسته شدم دیگه خسته دیگه هیچ کس صدای فریاد سکوتمو نمی شونه خدایا خودت بشنو