خدایا....

امروز صبح که داشتم میومدم سر کار تو مترو یهو یه فکری ذهنمو مشغول کرد اینهمه آدم این همه فکر این همه کار خدا چطور به همه اینها میرسه با خودم گفتم که الان همه این آدمها دارن به یه چیزایی فکر می کنن خیلی دلم می خواست بدونم که بقیه دارن به چی فکر می کنن وقتی به صورت و چشماشون نگاه کردم با اینکه هنوز اول صبح بود ولی خستگی و اظطراب تو وجودشون می دیدم واقعا خیلی آشفته هستن. یعنی واقعا این همه کار این همه خستگی این همه آشفتگی بخاطر چی به خاطر کی ؟؟؟؟

به خاطر بچه مگه ما چیکار کردیم واسه پدرو مادرامون که بقیه بخوان بکنن این همه سر بقیه رو کلاه می زاریم که چی آخرش مگه چی می خواد بشه مگه غیر از اینه که بعد از چند سال زندگی باید همه اینارو بزاریم و بریم آخه چرا اینقدر حق کشی مگه خدا نگفته که از حق خودش می گذره ولی از حق الناس نمی گذره!!!!!!

یه خورده که فکر می کنم می بینم که ما فقط از شکم به پایین آدم هستیم نه یه آدم کامل

دلم واسه خدا می سوزه باید اینهمه بدی بنده هاشو ببینه بنده هایی که پشت سر هم گناه می کنن و بازم از خدا انتظار گره گشایی دارن واقعا که خیلی پر رو هستیم

خدایا یه مثقال از صبرت به ما هم بده

واقعا عجب صبری خدا دارد ......